كودكــــ ميشومــــ...
كفشـــ هايمـــ تا بـهــ تا ميشونــد
دستاني ميخواهمـــ كه آراممـــ كند
مهربوني كه به فكــر دلتنگيـــ هايم شود
وگلويي كه بـــغـــض امانشـــ را نبرد
بهانـــه گير ميشومـــ...
نق ميزنمـــ كه اين را ميخواهمـــ...
كه آن را ميخواهمـــ...
ولي هيچـــكس نميداند..
كه به جـــز تـــو هيـــــچــ نميخواهمـــ!